با گزیده شعر سهراب سپهری در مورد خدا با شما هستیم.
شعر سهراب سپهری درباره خدا
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه، ولیکن خالی ست
ساحت سینه، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید، در این خانه بر او باز مکن
تا خدا، یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده …
شعر سهراب سپهری خدایی که در این نزدیکیست
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم:
قبله ام یک گل سرخ
جا نمازم چشمه، مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم:
که اذانش را باد، گفته باد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی “تکبیره الاحرام” علف می خوانم
پی “قد قامت” موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر
“حجر الاسود” من روشنی باغچه است
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی، می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است
_____________________________________________
شعر من خدا را دارم سهراب سپهری
من خدا را دارم
کوله بارم بر دوش
سفری میباید
سفری بی همراه
گم شدن تا ته تنهایی محض
سازکم با من گفت:
هر کجا لرزیدی
از سفر ترسیدی
تو بگو از ته دل
من خدا را دارم
من و سازم چندیست
که فقط با اوییم . . .