اشعار غمگین مولانا ( بیش از 30 شعر احساسی غم انگیز از مولانا )

پربازدیدترین این هفته:

هشدار مسئولیت سرمایه گذاری
دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

مولانا را می‌شناسید. شاعر جاودانه ایران که به راستی در دنیای شعر بی‌رقیب است. ما در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم اشعار غمگین مولانا را برای شما دوستان قرار دهیم. امیدواریم این اشعار زیبا مورد توجه شما دوستان قرار گیرد.

اشعار غمگین مولانا ( بیش از 30 شعر احساسی غم انگیز از مولانا )

شعرهای غمگین مولوی

من اسیرم ، عاشقم عاشق تر از افسانه ها

با خیال روی تو من ماندم و ویرانه ها

سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد

گر نمانی وایِ من از طعنۀ بیگانه ها…

گویند که عشق عاقبت تسکین است

اول شور است و عاقبت تمکین است

جانست ز آسیاش سنگ زیرین

این صورت بی‌قرار بالایین است

شعرهای غمگین مولوی

شعر دو بیتی غمگین مولانا

گر دریا را همه نهنگان گیرند

ور صحرا را همه پلنگان گیرند

ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند

عشاق جمال خوب رنگان گیرند

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

والله ار زین خار در بستان شوم

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

مُشک را گفتند:

ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ

ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ

ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮش ات ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ.

ﮔﻔﺖ:

ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍم

ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ!

“مولانا“

اَر بی تو باشم در بهشت،

آید به چشمم چون قفس!

من بهشتم همہ در دیدن خندیدن توست!!

تا تو باشے نشوم خیرہ بہ لب هاے ڪسی؛)

چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد

احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب!

مطلب مشابه: تک بیتی عاشقانه مولانا؛ اشعار عارفانه و احساسی مولانا برای پروفایل و کپشن

شعرهای غمگین مولوی

اشعار زیبای احساسی از مولانا

نه سلامم نه علیکم

نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته ام و برده ی دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتارو اسیرم

نه حقیرم, نه فرستاده ی پیرم

نه به هر خانه و مسجد ومیخانه فقیرم

نه جهنم ,نه بهشتم

چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم, نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم…

گر به این نقطه رسیدی

به تو سربسته و در پرده بگویم

تا کسی نشود این راز گهربار جهان را

آنچه گفتند و سرودند تو آنی

خودِ تو جان جهانی

گر نهانی و عیانی

تو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفه ی چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خودِ اویی بخود آی

تا که در خانه متروکه ی هر کس ننشینی و

بجز روشنی شعشعه ی پرتو خود،

هبج نبینی و گلِ وصل بچینی

مطلب مشابه: شاه بیت های مولانا؛ زیباترین ابیات و اشعار احساسی مولانا شاعر بزرگ

شعرهای غمگین مولوی

نخواهم عمر فانی را

تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را

تویی جانم به جان تو

صد نامه فرستادم

صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی

یا نامه نمی‌خوانی!

کجا شد عهد و پیمان را چه کردی

امانت‌های چون جان را چه کردی؟!

چرا کاهل شدی در عشقبازی

سبک روحی مرغان را چه کردی؟!

نشاط عاشقی گنجی است پنهان

چه کردی گنج پنهان را چه کردی؟!

تو را با من نه عهدی بود ز اول

بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟!

چنان ابری به پیش ما چه بستی

چنان خورشید خندان را چه کردی؟!

ترا چون ملت عشق تفسیر خواهم کرد

ترا در خواب هایم تعبیر خواهم کرد

ترا چوآیینه در خود تصویر خواهم کرد

ترا در قلب خود تحمیل خواهم کرد

تا که است  نامت در عالم شمس من

مولوی وار از فراقت سماع خواهم کرد

علت عاشق ز علتها جداست….

به جناب عشق گفتم: تو بیا دوای ما باش

که به پاسخم بگفتا: تو بمان و مبتلا باش

بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود

بپری ماچ کنی، جیغ کشد در بروی…

مطلب مشابه: بهترین اشعار مولانا در قالب رباعی؛ رباعی های زیبای گلچین شده عاشقانه

شعرهای غمگین مولوی

اشعار غم انگیز عاشقانه

چونکه اسرارت نهان در دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود.

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو

صبر پَرید از دلم،

عقل گُریخت از سَرَم

تا به کجا کِشَد مَرا

مَستی بی‌ اَمانِ تو!

شادیِ بی‌غم مجوی، زان‌که طرب‌سازِ دهر

خنده به ساغر چو داد، گریه به مینا دهد

شعرهای غمگین مولوی

کعبه چو از سنگ پرستان پرست

روی به ما آر که قبله خداست

با درد بساز چون دوای تو منم

در کس منگر که آشنای تو منم

گر کشته شوی مگو که من کشته شدم

شکرانه بده که خونبهای تو منم

یک جرعه ز جام تو تمام‌ست تمام

جز عشق تو در دلم کدام‌ست کدام

در عشق تو خون دل حلال‌ست حلال

آسودگی و عشق حرام‌ست حرام

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند

ما خیالِ یارِ خود را پیشِ خود بنشاندیم…!

آنجا ببر مرا که شرابم‌ نمی‌برد…

به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم

وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

بِه از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی

چه غم‌ست عاشقان را که جهان بقا ندارد

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم

زیرا که توی کارم زیرا که توی بارم

از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم

من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم

تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان

در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم

در شادی روی تو گر قصه غم گویم

گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم

چه دلشادم به دلدار خدایی

خدایا تو نگهدار از جدایی

بیا ای خواجه بنگر یار ما را

چو از اصحاب و از یاران مایی

مطلب مشابه: شعر زندگی از مولانا + مجموعه اشعار کوتاه و بلند زیبا با موضوع زندگی

شعرهای غمگین مولوی

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته، در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی ، اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل، وی لذّت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل، کاین علّت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده، با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا

این سُکر بین هِل عقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را

کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»

می‌مال پنهان گوش جان، می‌نه بهانه بر کسان

جان «رَبِّ خَلِّصنی» زنان، والله که لاغ است ای کیا

خامش که بس مُستَعجِلَم، رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا؟

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بسته ست از او چشم ترم

من در جحیم اولی‌ترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت: چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه مولوی + مجموعه شعر زیبا از شاعر ایرانی مولانا

شعرهای غمگین مولوی

اِی یوسفِ خوش‌نام ما، خوش می‌روی بر بامِ ما.

ای دَرشکسته جامِ ما، ای بردَریده دامِ ما،

ای نورِ ما، ای سورِ ما، ای دولتِ منصورِ ما،

جوشی بِنِه در شورِ ما؛ تا مِی شَوَد انگورِ ما.

ای دلبر و مقصودِ ما، ای قبله و معبودِ ما،

آتش زدی در عودِ ما؛ نَظّاره کُن در دودِ ما.

ای یارِ ما، عیّارِ ما، دامِ دلِ خمّارِ ما،

پا وامَکش از کارِ ما؛ بِستان گِرو دَستارِ ما.

در گِل بِمانده پایِ دل؛ جان می‌دهم چه جایِ دل؛

وَز آتشِ سودایِ دل، ای وایِ دل، ای وایِ ما.

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما

زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او

سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی

بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو

چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد

از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند

بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن

با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر

گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما

تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

شعرهای غمگین مولوی

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت

ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران

عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند

صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا

ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل

خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو

چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو

کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی

ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم

زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین

خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو

سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر

ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان

از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره

الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده

بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را

وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی

زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر

رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

بد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این

دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها

این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن

تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین

والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو

یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

مطلب مشابه: عکس پروفایل اشعار مولانا + گزیده زیباترین اشعار شاعر ایرانی مولانا

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *